یک عاشقانه ی نامتعارف
بخش پنجم
پری بعد از در زدن وارد اتاق جزمین شد. جزمین سرش را داخل یکی از کمدهایش برده بود ومشغول گشتن بین لباس های رنگارنگ آویزان شده اش بود .
پری : خب قراره امروزه چکار کنیم؟ بازی خاصی توی ذهنت هست که بهم بگی ؟
جزمین به او توجهی نشان نداد.
پری: اگه حوصله بازی کردن نداری می تونم برات داستان بخونم تا بخوابی من داستانهای زیادی از زمان بچگیم یادمه . اوزیر لب گفت : اخه مامانم تقریبا هرشب برام قصه می گفت تا خوابم ببره بعضیاشو که بیشتر دوست داشتم چند بار برام می خوند.
جزمین : ببین از بین این لباسها کدومش قشنگتره بپوشم؟
جزمین یک پیراهن آبی رنگ شیک وزیبا دستش گرفته بود. سایز لباس به او می خورد اما فرم لباس بزرگانه و حتی کمی قدیمی بود. او با سر به سمت تختش که 3 تا پیراهن دیگر رویش پهن شده بود اشاره کرد.
پری: عزیزم همه ی این لباسها خوش رنگ و قشنگن ولی بنظرم بیشتر مناسب مهمونی اند. بذار ببینم تو کمدت چی پیدا می شه که هم قشنگ باشه هم راحت.
جزمین اخمی کرد و گفت : من همینا رو دوست دارم . تو چرا نمی خوای من خوشگل شم ؟
پری در حالی که لابه لای لباسهای جزمین را در کمد می گشت لبخندی زد و گفت : عزیزم چرا نباید بخوام خوشگل بشی؟ دختری به زیبایی تو هرچی بپوشه خوشگله ولی فرم این لباسها بزرگانست اگرم اصرار داری بپوشی برای مهمونی مناسبتره .
او هماهنطور که داخل کمد را می گشت ناگهان یک کیسه ی پلاستیکی سیاه زیر لباسهای آویزان شده نظرش را جلب کرد حس کرد اشیاء غیر عادی داخلش می بیند . با دستش سر پلاستیک را بازتر کرد و متوجه قطعات پلاستیکی دست , سر و پای عروسکهای مختلف داخل آن شد .پری برای چند لحظه نفسش از ترس بالا نمی آمد با خودش فکر کرد ( آخه این بچه چه مرگشه ؟!!)
جزمین : نخیرم . تو اصلا سلیقه نداری وگرنه که این لباسهای زشتو نمی پوشیدی!لازم نکرده نظر بدی خودم می دونم چی بپوشم. (او تن صدایش را بالاتر برد) مری زودتر بیا اتاق من این آشغالها رو ببر .
پری یادش افتاد که قرار بود خدمتکار بیاد . بعد از چند لحظه خانم میانسالی وارد اتاق شد و گفت : خانم همین الان جمعشون می کنم.
او به سمت کیسه پلاستیکه پر شده از قطعات بدن عروسکها رفت و در حالی که با گوشه چشمش پری را نظاره می کرد آن را برداشت .
مری: شما باید پرستار جدید باشین ؟
پری : بله من پری آریان هستم.
مری: بله آقای اسمیت بهم گفته بودن.
او رویش را برگرداند و کیسه را از اتاق خارج کرد پری پشت سرش به راه افتاد و وقتی از پله ها پایین رفتند با صدای آرامی به مری گفت : یه سوالی داشتم از شما ..بنظرت این بچه غیر عادی نیست؟ همیشه این کارا رو می کنه؟ آخه ببین چی به روز عروسکاش آورده !
مری سکوت کرده بود و کارش را انجام می داد.
پری: بنظرم حتما باید پیش مشاور و روانشناس ببرن این بچه رو . واقعا نمی دونم چی به سرش اومده یا چه طوری بزرگ شده که انقدر بازیهای غیر عادی و خشنی انجام میده. نظرشما چیه ؟
مری: آقای آدام گفتن من جواب هیچ سوالی رو در رابطه با خانواده ی اسمیت به کسی ندم. فقط اگه چیزی لازم داشتین یا کاری بود بگین من انجام میدم.
پر ی : اما... آخه من برای خود بچه میگم نه اینکه بخوام فضولی کنم .
مری بدون توجه به حرف پری مشغول گردگیری کردن و تمیز کاری شد. او طوری کار می کرد انگار که خستگی حس نمی کند .فرم حرف زدنش طوطی وار بود .تمام حرکات و رفتارش مثل مسخ شده ها بود.
پری آهی کشید و گفت : واااای اینها همشون غیر عادی اند حتی خدمتکارشون.
او برای خودش قهوه درست کرد و خواست به اتاق جزمین برود اما ترسی که از دیدن لاشه ی عروسکها به دلش افتاده بود منصرفش کرد و با خودش فکر کرد برای مدت کوتاهی در بالکن بزرگ خانه که صندلی های راحتی داشت استراحت کند . او در حال نوشیدن قهوه و دیدن مناظره زیبای باغ عمارت بود. اصلا دلش نمی خواست دوباره با جزمین رو به رو شود . بعد از مدتی چشمهایش سنگین شد و خوابش برد.
او خواب مادرش را دید که گریه می کرد و وقتی پری علت را جویا شد به او گفت بخاطر اینکه نگران توام و باید بیشتر مواظب خودت باشی. پری هرچه به مادرش اطمینان می داد همه چیز مرتب است اما فایده ای نداشت و او با شدت بیشتری گریه می کرد . پری در همان حال سنگینی چیزی را روی بدنش حس کرد و از خواب پرید .
وقتی چشمهایش را باز کرد با دو چشم درشت سبز و صورت رنگ پریده مواجه شد . او کسی غیر از جوزف نبود که در حال کشیدن پتویی روی پری بود . او وقتی پری چشمهایش را باز کرد در حالی که هنوز سر پتو در دستانش بود و صورتش تنها چند سانت با پری فاصله داشت خشکش زد .
پری : ببخشید من ... خوابم برد!
جوزف که تازه به خودش آمده بود پتو را که تا سینه ی پری بالا آورده بود رها کرد و چند قدم به عقب برداشت .پری حس کرد قلبش از حد نرمال سختتر می زند و دهانش خشک شده بود او متوجه شد آفتاب باشدت کمتری می تابد انگار حوالی عصر بود . با خودش فکرکرد مگر چند ساعت خوابیده است و با خجالت به جوزف نگاه کرد .
جوزف : من نمی خواستم بیدارت کنم . ولی توی ماه اکتبر این موقعه ها باد سردی میاد. گفتم یه وقت سرما نخوری.
پری که تازه متوجه پتو شده بود نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد و در حالی که به پتو خیره شده بود زیر لب تشکر کرد.
جوزف : حتما جزمین خیلی خسته ات کرده که اینطوری خوابت برده بود.
پری با خودش فکر کرد شاید زمانی که در اتاق جزمین بوده به یک ساعت هم نرسیده اگر کارفرماهایش بفهمند تمام روز خواب بوده حتما اخراجش می کنند. او که برای یک لحظه احساس عذاب وجدان کرد سریع بلند شد.
پری : من الان بر می گردم اتاق جزمین.
وقتی پری داخل اتاق جزمین شد . دید که او سرش با یکی از بازیهای عجیب و غریبش گرم است. ترجیح داد حواس جزمین را پرت نکند تا مجبور نباشد در بازیش شرکت کند . به آرامی روی مبل فانتزی صورتی رنگی نشست. نگاهی به سراسر اتاق جزمین انداخت. داخل کمد ها و قفسه ها پربود از عروسک و اسباب بازی. سرویس خواب و بقیه لوازم اتاق اکثرا تم سفید و صورتی داشتند . یک اتاق اشرافی و ایده آل برای دختربچه های کوچولو.
پری به دستانش نگاه کرد و متوجه شد تمام مدت پتویی که جوزف روی او کشیده بود را در دستش نگه داشته است. او پتو را به آرامی سمت صورتش برد و نفس عمیقی کشید .بوی عطر شیرین و سرد مردانه ای دماغش را پر کرد . دوباره صحنه را در ذهنش مرور کرد . یادش آمد که صورت جوزف با او تنها چند سانت فاصله داشت، یادش آمد که قلبش داشت از شدت هیجان منفجر می شد ، یادش آمد که او چه قدر زیبا بود. ناخودآگاه زیر لب زمزمه کرد :
چه قدر زیبا بود...
جزمین : هیچ معلوم هست حواست کجاست چرا نمیای با من بازی کنی ؟
پری ناراحت از اینکه جزمین تصویر ذهنی زیبای او را به هم زده بود سرش را تکان داد و گفت : نمی خواستم وسط بازیت حواستو پرت کنم آخه داشتی حسابی خوش می گذروندی با خودت .
جزمین اخمی کرد و یکی از عروسکهایش را بدست پری داد و عروسک زشتی را که عفریته میخواند خودش بغل گرفت و گفت : خب اینی که دست توی مثلا اسمش شارلوته . شارلوت باعث شده که عفریته ناراحت بشه چون می خواد همه ی توجه ها رو به خودش جلب کنه. حالا عفریته می خواد اونو بکشه پس بهترشارلوت دفاعیه ی خوبی آماده کرده باشه. شروع کن به حرف زدن وگرنه کار شارلوت تمومه !
پری آهی کشید و تمام عصر تا شب بازیهای روان پریشانه ی جزمین را تحمل کرد . هرچه باشد این شغل او بود بعد هم بزور او را به حمام برد . موهایش را شانه زد و در نهایت خواباند. پری وقتی مطمئن شد جزمین خوابش برده با خوشحالی پتویی را که جوزف به اوداده بود را برداشت وبا دقت تا کرد و به سمت اتاق جو به حرکت افتاد در حالی که ته دلش قند آب می شد که قرار است به این بهانه دوباره با جوزف دیدار کند.
وقتی به جلوی در اتاق جوزف رسید متوجه شد صدای نواختن گیتار می آید سرش را به در چسباند تا بهتر بشنود . جوزف یک آهنگ بسیار زیبا اما غمگین را می نواخت .پری با اینکه سر رشته ای در موسیقی نداشت ولی با شنیدن همین آهنگ کاملا مطمئن شد که جوزف مهارت بالایی در نواختن دارد. توی دلش گفت : هم مهربونه . هم زیباست. هم متینه . هم انقدر قشنگ گیتار میزنه و بااستعداده . انگار خدا همه ی چیزهای خوب رو باهم به جوزف داده .
پری وقتی که نواختن جوزف تمام شد چند ضربه به در زد. بالافاصله در باز شد. پری که از سرعت عمل جوزف شگفت زده شده بود با چشمهای گرد شده به او نگاه میکرد.
جوزف : چیزی شده خانوم آریان ؟
پری : نه چیز خاصی نیست فقط اینکه من می خواستم پتو رو برگردونم .توی بالکن حواسم نبود .
جوزف لبخندی زد و گفت : اشکالی نداره ، عجله ای نبود به هر حال ممنون.
پری : اوووم راستش می خواستم بگم من زیاد از موسیقی چیزی نمیدونم ولی فهمیدن اینکه شما بسیار استادانه گیتار می زدین حتی برای منم کار سختی نیست. واقعا با استعداد هستین .
جوزف با خجالت سرش را پایین انداخت و تشکر کرد.
پری: خب دیگه من بیشتر از این مزاحم نمی شم . شب به خیر .
جوزف : اگه... اگه واقعا لذت می بری و حوصلت سر نمی ره می تونی بیای داخل تا.... تا بتونی بهتر بشنوی . من همیشه شبها گیتار می زنم می ترسم سرو صداش نذاره بخوابی.
پری آنقدر از شنیدن پیشنهاد جوزف خوشحال شد که نمیدانست چه بگوید وماتش برده بود .
جوزف : البته اگه حوصله نداری اصراری نیست.
پری : شوخی می کنی آقای اسمیت؟ من عاشق اینم که اجرای زنده ی موسیقی رو از نزدیک ببینم . چی بهتر از این ؟!
جوزف که مشخص بود خوشحال شده است گفت : بیا داخل و لطفا از این به بعد راحت باش و من رو جو صدا بزن.
پری در حالی که پشت سر جوزف به اتاق وارد می شد گفت: حتما جو. البته به شرطی که تو هم منو پری صدا بزنی.
جوزف برای چند لحظه به چشمهای پری خیره شد و همزمان مشغول نواختن شد .وقتی که نگاهشان به هم تلاقی کرد قلب پری باز هم به شدت به تپش افتاد، او نتوانست تحمل کند و نگاهش را دزدید .
بعد از اینکه جوزف چند آهنگ نواخت به پری گفت: انگار خسته شدی . چشمات خواب آلوده!
پری : هر چه قدرم که خسته باشم ولی بازم از موسیقی تو لذت می برم . اصلا برام خسته کننده نیست نگران نباش. اما تو با این استعدادت حتما باید عضو بند یا گروه موسیقی باشی درسته ؟
جوزف سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : من زیاد از شلوغی و مردم خوشم نمیاد . چه طور بگم ...یکمی خجالتیم. ترجیح میدم تو تنهایی و برای دل خودم بزنم .
پری: اما آخه واقعا حیف این استعداده که به هدر بره . بنظرم بد نیست در موردش فکر کنی.
جو که مشخص بود معذب شده است سرش را با نگرانی پایین انداخت و با دستش مشغول بازی با لبه ی پایین تیشرتش شد.
پری برای اینکه جوسنگین ایجاد شده را عوض کند زد زیر خنده و گفت : «خب البته معلومه که تو به این راحتیا افتخار نمی دی عضو هر بندی بشی یا برای هر کسی کنسرت بذاری! » او چشمکی زد و گفت :
«آخه تو کلاست بلاتر از این حرفاست! »
جو شروع کرد به خندیدن با صدای بلند در حالی که می گفت: منو دست می اندازی خانوم آریان حواست باشه !
پری در حالی که می خندید گفت: نه بی تعارف راست می گم ! غیر این نمی تونه باشه !!
جوزف : باشه مثلا من باور کردم. ولی جدا از شوخی بهتره زودتر بخوابی ! حواست باشه که آدام خیلی سختگیره . اگه صبح خواب بمونی من نمی تونم از دستش نجاتت بدما!
پری : اوه اوه! چه ترسناک پس واجب شد که زودتر برم تا اخراجم نکرده! شب به خیر جوزف .
جوزف : شبت به خیر .
پری به جلوی در اتاقش رسید . در حالی که از خوشی لبریز بود. اوناخود آگاه سرش را برگرداند تا دوباره به سمت اتاق جوزف نگاه کند که یکدفعه با دریل مواجه شد با همان پوزخند تمسخرآمیز همیشگی در حالی که دست به سینه به دیوار راهرو تکیه داده بود و فقط یک متر از پری فاصله داشت .
پری که یکه خورده بود با خودش فکر کرد : چه طور ممکنه به این سرعت کنار من ظاهر بشه و من نفهمیده باشم؟!
دریل : یک وقت دهنت درد نگیره؟
پری : ببخشید ؟
دریل در حالی که به سمت دهان خودش اشاره می کرد گفت دهن . دهنت . میدونی همون جایی که باهاش غذا می خوری حرف میزنی و مسائل دیگه!
پری : یعنی چی؟ خودتم می فهمی چی می گی ؟
دریل شانه هایش را بال انداخت و گفت : آخه از وقتی که از اتاق برادرم اومدی بیرون یک لحظه هم بسته نشده همش نیشت بازه و لبخند ژکوند می زنی !! ببینم مگه دقیقا چه اتفاقی تو اتاق برادرم افتاده که انقدر بهت خوش گذشته ؟
پری : واقعا خودت نمی دونی چه قدر بی ادب و بی نزاکتی یا خودتو زدی به اون راه !
دریل : دیشبم که راهتو به اتاق اون یکی داداشم گم کرده بودی بهانه ات چی بود؟ بذار ببینم.. صدای چک چک آب؟ امشب چه صدایی شنیدی راستشو بگو؟!
پری خواست دهن باز کند و بگوید خواسته پتوی جو را پس بدهد . اما فکر کرد با این حرف بهانه بدست دریل می دهد تا بیشتر متلک بارانش کند برای همین بدون فکر و آنی گفت: گیتار!
دریل که چشمانش از تعجب گرد شده بود گفت : چی ؟؟
پری : گیتار دیگه صدای گیتار شنیدم !
او به محض اینکه این را گفت فهمید چه اشتباه احمقانه ای کرده و باخودش گفت : اه .لعنتی هیچ وقت تو دروغ گفتن خوب نبودم.
پری : آخه...چیزه .. صداش بلند بود خوابم نمی برد !!
دریل با صدای بلند زد زیر خنده : هاهاها... وای خدا .. عالیه..هاهاها. خدا لعنتت کنه دختر که انقدر احمقی! ..هاهاهاها.. باعث شدی یه دل سیر بخندم امشب . هاهاهاها..
پری : بهتره که احترام خودتو نگه داری . دیگه داری اون روی منو بالا میاری کاری نکن که..
دریل: اوووه عزیزم می خوای چیکار کنی بگو زودتر که دارم می لرزم از ترس !! هاهاها... وای خانوم کوچولو نمی دونی چند وقت بود اینجوری نخندیده بودم!
دریل قیافه متفکر و جدی به خودش گرفت سرش را دم گوش پری برد و آرام زمزمه کرد : ببینم راستشو بگو من فردا چه صدایی از اتاقم دربیارم تا راهتو گم کنی بیای پیشم ها؟!
پری که عصبانی شده بود با دستش دریل را به عقب هل داد ولی او یک سانت هم جا به جا نشد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
پری در حالی که پشتش را به طرف دریل کرد و دستگیره اتاقش را می چرخاند گفت : واقعا برای خودم متاسفم که با آدم نه !! با موجود بی تربیت و گستاخی مثل تو هم کلام شدم حیف وقتم!
او محکم در را به هم کوبید و روی تختش نشت و چند مشت به بالشتش زد تا عصبانیتش را خالی کند : دلم می خواست این مشتها رو توی صورت تو بزنم عوضیییی!
او آنقدر تحت تاثیر اتفاقات وگفت گوهایی که در طی روز داشت قرار گرفته بود که تا زمانی که آفتاب داشت طلوع می کرد خوابش نبرد .