یک عاشقانه ی نامتعارف

بخش پنجم

 

پری بعد از در زدن وارد اتاق جزمین شد. جزمین سرش را داخل یکی از کمدهایش برده بود ومشغول گشتن بین لباس های رنگارنگ آویزان شده اش بود .

 پری : خب قراره امروزه چکار کنیم؟ بازی خاصی توی ذهنت هست که بهم بگی ؟

جزمین به او توجهی نشان نداد.

پری:  اگه حوصله بازی کردن نداری می تونم برات داستان بخونم تا بخوابی من داستانهای زیادی از زمان بچگیم یادمه .  اوزیر لب گفت : اخه مامانم تقریبا هرشب برام قصه می گفت تا خوابم ببره بعضیاشو که بیشتر دوست داشتم چند بار برام می خوند.

جزمین : ببین از بین این لباسها کدومش قشنگتره بپوشم؟

جزمین یک پیراهن آبی رنگ شیک وزیبا دستش گرفته بود. سایز لباس به او می خورد اما فرم لباس بزرگانه و حتی کمی قدیمی بود. او با سر به سمت تختش که 3 تا پیراهن دیگر رویش پهن شده بود اشاره کرد.

پری: عزیزم همه ی این لباسها خوش رنگ و قشنگن ولی بنظرم بیشتر مناسب مهمونی اند. بذار ببینم تو کمدت چی پیدا می شه که هم قشنگ باشه هم راحت.

جزمین اخمی کرد و گفت : من همینا رو دوست دارم . تو چرا نمی خوای من خوشگل شم ؟

پری در حالی که لابه لای لباسهای جزمین را در کمد می گشت لبخندی زد و گفت : عزیزم چرا نباید بخوام خوشگل بشی؟ دختری به زیبایی تو هرچی بپوشه خوشگله ولی فرم این لباسها بزرگانست اگرم اصرار داری بپوشی برای مهمونی مناسبتره .

او هماهنطور که داخل کمد را می گشت ناگهان یک کیسه ی پلاستیکی سیاه زیر لباسهای آویزان شده  نظرش را جلب کرد حس کرد اشیاء غیر عادی داخلش می بیند . با دستش سر پلاستیک را بازتر کرد و متوجه قطعات پلاستیکی دست , سر و پای عروسکهای مختلف داخل آن شد .پری برای چند لحظه نفسش از ترس بالا نمی آمد با خودش فکر کرد ( آخه این بچه چه مرگشه ؟!!)

جزمین : نخیرم . تو اصلا سلیقه نداری وگرنه که این لباسهای زشتو نمی پوشیدی!لازم نکرده نظر بدی خودم می دونم چی بپوشم. (او تن صدایش را بالاتر برد) مری زودتر بیا اتاق من این آشغالها رو ببر .

پری یادش افتاد که قرار بود خدمتکار بیاد . بعد از چند لحظه خانم میانسالی وارد اتاق شد و گفت : خانم همین الان جمعشون می کنم.

او به سمت کیسه پلاستیکه پر شده از قطعات بدن عروسکها رفت و در حالی که با گوشه چشمش پری را نظاره می کرد آن را برداشت .

مری: شما باید پرستار جدید باشین ؟

پری : بله من پری آریان هستم.

مری: بله آقای اسمیت بهم گفته بودن.

او رویش را برگرداند و کیسه را از اتاق خارج کرد پری پشت سرش به راه افتاد و وقتی از پله ها پایین رفتند با صدای آرامی به مری گفت : یه سوالی داشتم از شما ..بنظرت این بچه غیر عادی نیست؟  همیشه این کارا رو می کنه؟ آخه ببین چی به روز عروسکاش آورده !

مری سکوت کرده بود و کارش را انجام می داد.

پری: بنظرم حتما باید پیش مشاور و روانشناس ببرن این بچه رو . واقعا نمی دونم چی به سرش اومده یا چه طوری بزرگ شده که انقدر بازیهای غیر عادی و خشنی انجام میده. نظرشما چیه ؟

مری: آقای آدام گفتن من جواب هیچ سوالی رو در رابطه با خانواده ی اسمیت به کسی ندم. فقط اگه چیزی لازم داشتین یا کاری بود بگین من انجام میدم.

پر ی : اما... آخه من برای خود بچه میگم نه اینکه بخوام فضولی کنم .

مری بدون توجه به حرف پری مشغول گردگیری کردن و تمیز کاری شد. او طوری کار می کرد انگار که خستگی حس نمی کند .فرم حرف زدنش طوطی وار بود .تمام حرکات و رفتارش مثل مسخ شده ها بود.

پری آهی کشید و گفت : واااای اینها همشون غیر عادی اند حتی خدمتکارشون.

او برای خودش قهوه درست کرد و خواست به اتاق جزمین برود اما ترسی که از دیدن لاشه ی عروسکها به دلش افتاده بود منصرفش کرد و با خودش فکر کرد برای مدت کوتاهی در بالکن بزرگ خانه که صندلی های راحتی داشت استراحت کند . او در حال نوشیدن قهوه و دیدن مناظره زیبای باغ عمارت بود. اصلا دلش نمی خواست دوباره با جزمین رو به رو شود . بعد از مدتی چشمهایش سنگین شد و خوابش برد.

او خواب مادرش را دید که گریه می کرد و وقتی پری علت را جویا شد به او گفت بخاطر اینکه نگران توام و باید بیشتر مواظب خودت باشی. پری هرچه به مادرش اطمینان می داد همه چیز مرتب است اما فایده ای نداشت و او با شدت بیشتری گریه می کرد . پری در همان حال سنگینی چیزی را روی بدنش حس کرد و از خواب پرید .

وقتی چشمهایش را باز کرد با دو چشم درشت سبز و صورت رنگ پریده مواجه شد . او کسی غیر از جوزف نبود که در حال کشیدن پتویی روی پری بود . او وقتی پری چشمهایش را باز کرد در حالی که هنوز سر پتو در دستانش بود و صورتش تنها چند سانت با پری فاصله داشت خشکش زد .

پری : ببخشید من ... خوابم برد!

جوزف که تازه به خودش آمده بود پتو را که تا سینه ی پری بالا آورده بود رها کرد  و چند قدم به عقب برداشت .پری حس کرد قلبش از حد نرمال سختتر می زند و دهانش خشک شده بود  او متوجه شد آفتاب باشدت کمتری می تابد انگار حوالی عصر بود . با خودش فکرکرد مگر چند ساعت خوابیده است و با خجالت به جوزف نگاه  کرد .

جوزف : من نمی خواستم بیدارت کنم . ولی توی ماه اکتبر این موقعه ها باد سردی میاد. گفتم یه وقت سرما نخوری.

پری که تازه متوجه پتو شده بود نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد و در حالی که به پتو خیره شده بود زیر لب تشکر کرد.

جوزف : حتما جزمین خیلی خسته ات کرده که اینطوری خوابت برده بود.

پری با خودش فکر کرد شاید زمانی که در اتاق جزمین بوده به یک ساعت هم نرسیده اگر کارفرماهایش بفهمند تمام روز خواب بوده حتما اخراجش می کنند. او که برای یک لحظه احساس عذاب وجدان کرد سریع بلند شد.

پری : من الان بر می گردم اتاق جزمین.

وقتی پری داخل اتاق جزمین شد . دید که او سرش با یکی از بازیهای عجیب و غریبش گرم است. ترجیح داد حواس جزمین را پرت نکند تا مجبور نباشد در بازیش شرکت کند . به آرامی روی مبل فانتزی صورتی رنگی نشست. نگاهی به سراسر اتاق جزمین انداخت.  داخل کمد ها و قفسه ها پربود از عروسک و اسباب بازی. سرویس خواب و بقیه لوازم اتاق اکثرا تم سفید و صورتی داشتند . یک اتاق اشرافی و ایده آل برای دختربچه های کوچولو.

پری به دستانش نگاه کرد و متوجه شد تمام مدت پتویی که جوزف روی او کشیده بود را در دستش نگه داشته است. او پتو را به آرامی سمت صورتش برد و نفس عمیقی کشید .بوی عطر شیرین و سرد مردانه ای دماغش را پر کرد . دوباره صحنه را در ذهنش مرور کرد . یادش آمد که صورت جوزف با او تنها چند سانت فاصله داشت، یادش آمد که قلبش داشت از شدت هیجان منفجر می شد ، یادش آمد که او چه قدر زیبا بود. ناخودآگاه زیر لب زمزمه کرد :

چه قدر زیبا بود...

جزمین : هیچ معلوم هست حواست کجاست چرا نمیای با من بازی کنی ؟

پری ناراحت از اینکه جزمین تصویر ذهنی زیبای او را به هم زده بود سرش را تکان داد و گفت : نمی خواستم وسط بازیت حواستو پرت کنم  آخه داشتی حسابی خوش می گذروندی با خودت .

جزمین اخمی کرد  و یکی از عروسکهایش را بدست پری داد  و عروسک زشتی را که عفریته میخواند خودش بغل گرفت و گفت : خب اینی که دست توی مثلا اسمش شارلوته . شارلوت باعث شده که عفریته ناراحت بشه چون می خواد همه ی توجه ها رو به خودش جلب کنه. حالا عفریته می خواد اونو بکشه پس بهترشارلوت دفاعیه ی خوبی آماده کرده باشه.  شروع کن به حرف زدن وگرنه کار شارلوت تمومه !

پری آهی کشید و تمام عصر تا شب بازیهای روان پریشانه ی جزمین را تحمل کرد . هرچه باشد این شغل او بود بعد هم بزور او را به حمام برد . موهایش را شانه زد و در نهایت خواباند. پری وقتی مطمئن شد  جزمین خوابش برده با خوشحالی پتویی را که جوزف به اوداده بود را برداشت وبا دقت  تا کرد و به سمت اتاق جو به حرکت افتاد در حالی که ته دلش قند آب می شد که قرار است به این بهانه دوباره با جوزف دیدار کند.

وقتی به جلوی در اتاق جوزف رسید متوجه شد صدای نواختن گیتار می آید سرش را به در چسباند تا بهتر بشنود . جوزف یک آهنگ بسیار زیبا اما غمگین را می نواخت .پری با اینکه سر رشته ای در موسیقی نداشت ولی با شنیدن همین آهنگ کاملا مطمئن شد که جوزف مهارت بالایی در نواختن دارد. توی دلش گفت : هم مهربونه . هم زیباست. هم متینه . هم انقدر قشنگ گیتار میزنه و بااستعداده  . انگار خدا همه ی چیزهای خوب رو باهم به جوزف داده .

پری وقتی که نواختن جوزف تمام شد چند ضربه به در زد. بالافاصله در باز شد. پری که از سرعت عمل جوزف شگفت زده شده بود با چشمهای گرد شده به او نگاه میکرد.

جوزف : چیزی شده خانوم آریان ؟

پری :  نه چیز خاصی نیست فقط اینکه  من می خواستم پتو رو برگردونم .توی بالکن حواسم نبود .

جوزف لبخندی زد و گفت : اشکالی نداره ، عجله ای نبود به هر حال ممنون.

پری : اوووم راستش می خواستم بگم من زیاد از موسیقی چیزی نمیدونم ولی فهمیدن اینکه شما بسیار استادانه  گیتار می زدین حتی برای منم کار سختی نیست. واقعا با استعداد هستین .

جوزف  با خجالت سرش را پایین انداخت و تشکر کرد.

پری: خب دیگه من بیشتر از این مزاحم نمی شم . شب به خیر .

جوزف : اگه... اگه واقعا لذت می بری و حوصلت سر نمی ره می تونی بیای داخل تا.... تا بتونی بهتر بشنوی . من همیشه شبها گیتار می زنم می ترسم سرو صداش نذاره بخوابی.

پری آنقدر از شنیدن پیشنهاد جوزف خوشحال شد که نمیدانست چه بگوید وماتش برده بود .

جوزف : البته اگه حوصله نداری اصراری نیست.

پری : شوخی می کنی آقای اسمیت؟ من عاشق اینم که اجرای زنده ی موسیقی رو از نزدیک ببینم . چی بهتر از این ؟!

جوزف که مشخص بود خوشحال شده است گفت : بیا داخل و لطفا از این به بعد راحت باش و من رو جو صدا بزن.

پری در حالی که پشت سر جوزف به اتاق وارد می شد گفت: حتما جو. البته به شرطی که تو هم منو پری صدا بزنی.

جوزف برای چند لحظه به چشمهای پری خیره شد و همزمان مشغول نواختن شد .وقتی که نگاهشان به هم تلاقی کرد قلب پری باز هم به شدت به تپش افتاد، او نتوانست تحمل کند و نگاهش را دزدید .

بعد از اینکه جوزف چند آهنگ نواخت به پری گفت: انگار خسته شدی . چشمات خواب آلوده!

پری : هر چه قدرم که خسته باشم ولی بازم از موسیقی تو لذت می برم . اصلا برام خسته کننده نیست نگران نباش. اما تو با این استعدادت حتما باید عضو بند یا گروه موسیقی باشی درسته ؟

جوزف سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : من زیاد از شلوغی و مردم خوشم نمیاد . چه طور بگم ...یکمی خجالتیم. ترجیح میدم تو تنهایی و برای دل خودم بزنم .

پری: اما آخه واقعا حیف این استعداده که به هدر بره . بنظرم بد نیست در موردش فکر کنی.

جو که مشخص بود معذب شده است سرش را با نگرانی پایین انداخت و با دستش مشغول بازی با لبه ی پایین تیشرتش شد.

پری برای اینکه جوسنگین ایجاد شده  را عوض کند زد زیر خنده و گفت : «خب البته معلومه که تو به این راحتیا افتخار نمی دی عضو هر بندی بشی یا برای هر کسی کنسرت بذاری! » او چشمکی زد و گفت  :

«آخه تو کلاست بلاتر از این حرفاست! »

جو شروع کرد به خندیدن با صدای بلند در حالی که می گفت: منو دست می اندازی خانوم آریان حواست باشه !

پری در حالی که می خندید گفت: نه بی تعارف راست می گم ! غیر این نمی تونه باشه !!

جوزف : باشه مثلا من باور کردم. ولی جدا از شوخی بهتره زودتر بخوابی ! حواست باشه که آدام خیلی سختگیره . اگه صبح خواب بمونی من نمی تونم از دستش نجاتت بدما!

پری : اوه اوه! چه ترسناک پس واجب شد که زودتر برم تا اخراجم نکرده! شب به خیر جوزف .

جوزف : شبت به خیر .

پری به جلوی در اتاقش رسید . در حالی که از خوشی لبریز بود. اوناخود آگاه سرش را برگرداند تا دوباره به سمت اتاق جوزف نگاه کند که یکدفعه با دریل مواجه شد با همان پوزخند تمسخرآمیز همیشگی در حالی که دست به سینه به دیوار راهرو تکیه داده بود و فقط یک متر از پری فاصله داشت .

پری که یکه خورده بود با خودش فکر کرد : چه طور ممکنه به این سرعت کنار من ظاهر بشه و من نفهمیده باشم؟!

دریل : یک وقت دهنت درد نگیره؟

پری : ببخشید ؟

دریل در حالی که به سمت دهان خودش اشاره می کرد گفت دهن . دهنت . میدونی همون جایی که باهاش غذا می خوری حرف میزنی و مسائل دیگه!

پری : یعنی چی؟ خودتم می فهمی چی می گی ؟

دریل شانه هایش را بال انداخت و گفت : آخه از وقتی که  از اتاق برادرم اومدی بیرون یک لحظه هم بسته نشده همش نیشت بازه و لبخند ژکوند می زنی !! ببینم مگه دقیقا چه اتفاقی تو اتاق برادرم افتاده که انقدر بهت خوش گذشته ؟

پری : واقعا خودت نمی دونی چه قدر بی ادب و بی نزاکتی یا خودتو زدی به اون راه !

دریل : دیشبم که راهتو به اتاق اون یکی داداشم گم کرده بودی بهانه ات چی بود؟ بذار ببینم.. صدای چک چک آب؟ امشب چه صدایی شنیدی راستشو بگو؟!

پری خواست دهن باز کند و بگوید خواسته پتوی جو را پس بدهد . اما فکر کرد با این حرف بهانه بدست دریل می دهد تا بیشتر متلک بارانش کند برای همین بدون فکر و آنی گفت: گیتار!

دریل که چشمانش از تعجب گرد شده بود گفت : چی ؟؟

پری : گیتار دیگه صدای گیتار شنیدم !

او به محض اینکه این را گفت فهمید چه اشتباه احمقانه ای کرده و باخودش گفت : اه .لعنتی هیچ وقت تو دروغ گفتن خوب نبودم.

پری : آخه...چیزه .. صداش بلند بود خوابم نمی برد !!

دریل با صدای بلند زد زیر خنده : هاهاها... وای خدا .. عالیه..هاهاها. خدا لعنتت کنه دختر که انقدر احمقی! ..هاهاهاها.. باعث شدی یه دل سیر بخندم امشب . هاهاهاها..

پری : بهتره که احترام خودتو نگه داری . دیگه داری اون روی منو بالا میاری کاری نکن که..

دریل: اوووه عزیزم می خوای چیکار کنی بگو زودتر که دارم می لرزم از ترس !! هاهاها... وای خانوم کوچولو نمی دونی چند وقت بود اینجوری نخندیده بودم!

دریل قیافه متفکر و جدی به خودش گرفت سرش را دم گوش پری برد و آرام زمزمه کرد : ببینم راستشو بگو من فردا چه صدایی از اتاقم دربیارم تا راهتو گم کنی بیای پیشم ها؟!

پری که عصبانی شده بود با دستش دریل را به عقب هل داد ولی او یک سانت هم جا به جا نشد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.

پری در حالی که پشتش را به طرف دریل کرد و دستگیره اتاقش را می چرخاند  گفت : واقعا برای خودم متاسفم که با آدم نه !! با موجود بی تربیت و گستاخی مثل تو هم کلام شدم حیف وقتم!

 او محکم در را به هم کوبید و روی تختش نشت و چند مشت به بالشتش زد تا عصبانیتش را خالی کند : دلم می خواست این مشتها رو توی صورت تو بزنم عوضیییی!

او آنقدر تحت تاثیر اتفاقات وگفت گوهایی که در طی روز داشت قرار گرفته بود که تا زمانی که آفتاب داشت طلوع می کرد خوابش نبرد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک عاشقانه ی نامتعارف

 

بخش چهارم

 

پری گوشه ی اتاق کنارچمدانش نشسته بود و با استیصال گریه می کرد. دریل گستاخی را از حد گذرانده بود. او در همین مدت کوتاه پی برده بود که دریل آدم منفی و متلک پرانی هست ولی هرگز فکرش را نمی کرد که بخواهد بصورت فیزیکی به او حمله ور شود. پری زیرلب زمزمه کرد ( این پسر حتما روانیه. هیچ آدم نرمالی اینطوری بی دلیل به آدم حمله ور نمی شه.از اولم معلوم بود دیوونست. اون برادر احمقش هم بجای اینکه حمایتم کنه با اون لحن منو از اتاق انداخت بیرون. حالا کجا برم؟ چه غلطی بکنم؟ توی این کشور غریب ...) او با فکر کردن به بی پناهیش با صدای بلند به گریه افتاد دیگر اهمیتی نمی داد که اسمیتها صدایش را بشنوند. دوباره صحنه در ذهنش مرور شد . همه چیز تقریبا عادی بود هیچ دلیلی برای دیوانگی آنی دریل وجود نداشت. پری یاد چشمها و نگاه غارتگر دریل افتاد که رنگش از عسلی به قرمز گروییده بود. مخصوصا وقتی او را به زمین انداخت صورتش با او تنها چند سانت فاصله داشت ، امکان نداشت که از آن فاصله اشتباه دیده باشد.

( آره خونی بود . چشمای لعنتیش به رنگ خون بود ...) او ناخودآگاه به پایین پاهایش خیره شد و رد خونی که دیگر دلمه بسته بود را دنبال کرد . ( چرا تا به پام نگاه کرد اینجوری شد؟! نکنه پسره سادیسمیه یا..) صدای چند ضربه آهسته به در اتاقش رشته ی افکارش را گسست .

«می تونم بیام داخل؟ »

صدای جوزف بود . متین ترین فرد این خانواده که تا به حال به او بی احترامی نکرده بود.

جوزف : خانوم آریان ؟ حالت خوبه؟ میشه بیام تودارم نگران می شم! ( او منتظر جواب نماند و در را باز کرد وبانگرانی به پری خیره شد.) چرا رو زمین نشستی؟ چمدونت وسط اتاق چیکار می کنه ؟ انگار حالت زیاد خوب نیست داری می لرزی!

پری بلند شد و روی تختش نشست و زیر لب گفت : حال و روزم تعریفی نداره ولی انگار حال برادرت ازمن بدتره ! ببخشید که اینو می گم ولی اون آدمی که من دیدم تعادل روانی نداره مثل دیوونه ها بهم حمله کرد. منو انداخت زمین اون ... ( پری نتوانست جمله اش را تمام کند و دوباره به هق هق افتاد .)

جوزف کنار پری روی تخت نشست و دستش را روی شانه ی پری گذاشت وگفت :« آروم باش نفس عمیق بکش . دلیلی نداره که نگران باشی توالان در امنیتی . »

پری ناگهان حس کرد که وجودش از آرامش لبریز شده و نگرانیهایش را ازیاد برد. دست جوزف سرد بود اما قلب پری را گرم کرده بود.

جوزف: الان حالت بهتره نه؟ حالا برای من از اول تا آخر با جزییات تعریف کن ببینم چی شده؟

پری: من دلیلی برای موندن تو این عمارت نمیبینم. خیلی دوست داشتم اینجا پرستاربچه باشم ولی خواهرت یه سری مشکلات جدی رفتاری داره. الان که فکر می کنم می بینم تعجبی نداره به هر حال بزرگترها آینه اند جلوی چشم بچه ها. معلوم نیست دریل چند بار از این رفتارهای خشن و آنرمال جلوی جزمین انجام داده. با اینکه به این کار علاقه داشتم ولی به امنیت وآرامشم بیشتر علاقه دارم. بهتره به فکر یه پرستار دیگه باشین من فردا صبح اینجا رو ترک می کنم.

پری نیم نگاهی به چمدانش انداخت و توی دلش گفت: (می دونم مادربزرگ از اینکه کنارش باشم متنفره ولی مطمئنم وقتی بفهمه قرار بوده پیش چه آدم سادیسمی و خطرناکی کار کنم دلش به رحم میاد و می ذاره پیششون بمونم. هر چی باشه من یادگار پسرشم !)

جوزف : خواهش می کنم پری بیشتر فکر کن .اشکالی نداره که به اسم کوچیک صدات کنم ؟ یک لحظه به من نگاه کن .

پری به چشمهای سبز جوزف خیره شد. هرچه بیشتر به او نگاه می کرد بیشتر متوجه عدم شباهت او با دریل و جزمین می شد. اوهم ازنظر ظاهری وهم اخلاقی کاملا متفاوت بود .

جوزف: حالا هر اتفاقی که باعث ناراحتیت شده روبرام با جزییات تعریف کن. 

پری برای جوزف تعریف کرد که چطور به اتاق آدام رفت، پایش به میز گیر کرد و دریل وقتی او را در اتاق آدام دید شروع کرد به متلک پرانی تا اینکه چشمش به پای زخمی پری افتاد و به او حمله ور شد و اینکه اگر مداخله ی به موقع آدام نبود معلوم نبود دریل چه بلایی بر سرش می آورد.

جوزف زیر لب گفت: این دریل احمق هر روز یه دردسری درست می کنه. پری بهت توصیه می کنم تا جایی که می تونی ازش فاصله بگیر اون بعضی وقتها نمی تونه خودشو کنترل کنه .

پری: منظورت چیه که نمی تونه خودشو کنترل کنه؟! جوزف من بهت گفتم با این وضعیت روحی دریل اینجا نمی مونم. برای اینکه بفهمم برادرت تعادل روانی نداره نیازی نیست که حتما روانشناس باشم هرکسی اینو متوجه میشه.

جوزف ناگهان با دو دستش شانه های پری را گرفت و به آرامی به سمت خودش کشید. پری حس کرد قلبش دارد منفجر می شود.

جوزف با لحن آمرانه ای گفت: پری به من نگاه کن. امروز عصر که تو به اتاق آدام رفتی پایت به میز گیر کرد و افتادی زمین اونجا آدام رو برای اولین بار دیدی . آدام با تو برخورد دوستانه ای داشت و از اومدنت به این عمارت به عنوان پرستار بچه استقبال کرد بعد دریل که صداهای شما رو شنیده بود به گفتگوی دوستانه ی تو با آدام ملحق شد. اما بعد از اینکه دید پاتو زخمی کردی نگران وناراحت شد و ازت خواست از این به بعد بیشتر دقت کنی و مراقب سلامتیت باشی. البته تو از اینکه دریل سرزنشت کرده یکم رنجیدی ولی در نهایت خوشحالی که برای خانواده ای کار می کنی که انقدر به فکرتن. الانم فراموش می کنی که من این حرفها رو بهت زدم .من اومدم اینجا تا بهت بگم بخاطر زخمی شدن پات باید استراحت کنی من امشب به جای تو مراقب جزمینم.

جوزف بعد از گفتن آخرین جمله دستهایش را از روی شانه ی پری برداشت و با لبخند به او گفت : اگه از طبقه ی پایین چیزی لازم داری بگو تا خودم برات بیارم.

پری: نه خیلی ممنونم جوزف . پام انقدراهم درد نمی کنه ولی اینکه امشب به جای من مراقب جزمینی لطف بزرگیه. من واقعا خوشحالم که برای خانواده شما کار می کنم.

بعد از اینکه جوزف اتاق را ترک کرد . پری ناخودآگاه به سمت آینه رفت و از دیدن چشمهای متورم و پوست سرخش متعجب شد.

پری: چرا قیافم مثل ایناست که گریه کردن؟ لابد به خاطر هوای سرد اینجاست که پوستم سرخ شده.

او به سمت شومینه رفت تا درجه اش را زیاد کند که ناگهان نگاهش به چمدان و لباسهای اطرافش افتاد.

پری: من چرا اینا رو ریختم این وسط؟ لعنتی ...یعنی وقتی جوزف اومد اتاقم این شکلی بود؟ حالا حتما با خودش فکر می کنه که چه قدر شلخته ام. حسابی آبروریزی کردم.

فردای آن روزپری با شنیدن صدای زنگ تلفن همراهش از خواب بیدار شد . نگاهی به صفحه گوشی انداخت ، شماره ی موبایل پدربزرگش بود.

پری: سلام پدربزرگ ، خوبین؟

پدربزرگ : سلام دخترم. حالت چه طوره؟ بیدارت که نکردم؟

پری: ممنون ، خوبم . من دیگه باید بیدار می شدم یادم رفته بود ساعتمو کوک کنم مرسی که بیدارم کردی. راستی پدربزرگ دیشب شنیدم که انگار حالت خوب نیست. مادربزرگ خیلی ناراحت بود. من واقعا نگران شدم.

پدربزرگ: پس دیشب تماس گرفته بودی دیدم شمارت افتاده رو تلفن.

پری : مگه مادربزرگ بهتون نگفت دیشب زنگ زدم ؟

پدربزرگ: پری مادربزرگت زیاد حال خوبی نداره این روزا یکم فراموش کار شده از این  به بعد کارم داشتی با موبایلم تماس بگیر. منم حالم خوبه مارتا الکی شلوغش کرده نگران من نباش. از کار جدیدت بگو . راضی هستی؟ خانواده ای که براشون کار می کنی آدمهای درستی ان؟

پری: همه چیز عالیه پدربزرگ. خانواده ای اسمیت واقعا نسبت به من لطف دارن.

پدربزرگ: خدا رو شکر. پری جان آخر هفته می تونی مرخصی بگیری بیای پیش ما برای شام؟ دوست دارم ببینمت .

پری: حتمامیام . تا جایی که می دونم یه روز در هفته تعطیلم .باید باهاشون صحبت می کنم ولی مطمئنم که اجازه می دن.

پدربزرگ: پس من و مارتا منتظرتیم برای شام تا بعد.

پری: خداحافظ مراقب خودتون باشین.

پری سعی می کرد خوشبین باشد ولی کاملا مطمئن بود که مادربزرگ از قصد به پدربزرگ نگفته که او دیشب تماس گرفته. او از همین الان نگران قرار شام آخر هفته بود. می ترسید باز با مادربزرگ  بحثش شود و پدربزرگش بدحال شود.

وقتی پری برای صبحانه به طبقه پایین رفت همه ی اعضای خانواده سر میز بودند. او تصمیم گرفت کنار جوزف بنشیند چون با او بیشتر حس صمیمیت می کرد مخصوصا بعد از صحبت دیشبشان .

پری: صبح به خیر.

آدام: صبح به خیر خانوم آریان . دیشب خوب خوابیدی؟

پری: آره به لطف جوزف دیشب استراحت کردم.

آدام: اوه راستی پات که دیگه درد نمی کنه؟

پری : نه . من خوبم ( پری نیم نگاهی به جوزف انداخت . نسبت به دیشب خیلی سرد رفتار می کرد. حتی به او نگاه هم نمی کرد.)

جوزف: من باید زودتر برم تا به کلاسم برسم.(با گفتن این جمله از سر میز بلند شد و رفت.)

پری آهی کشید و جرعه ای از لیوان چایش نوشید. او سنگینی نگاه دریل را روی خودش احساس کرد که با تبسم توهین آمیزی به او خیره شده بود.پری بی توجه به او به سمت جزمین نگاه کرد.

پری: امروز قراره کلی باهم بازی کنیم.تو رو نمی دونم ولی من کلی هیجان زده ام.

جزمین :فقط همون بازیهایی رو می کنیم که من بگم .

پری : هرچی که تو بخوای عزیزم.

آدام: جزمین باید خوشحال باشی که همچین پرستار مهربونی داری.

جزمین: نمی دونم . فعلا که دیشب نیومد پیشم .مگه به این پول ندادین که مراقب من باشه تو این مدت زیاد پیشم نمونده . اگه اینجوری پیش بره دوسش ندارم. ( جزمین نگاهی به عروسک دستش که نگاه شیطانی به صورت داشت  وبا چشمهای قرمز شیشه ای و موی در هم ریخته سیاه تقریبا به هر چیزی شباهت داشت جز یک عروسک دخترانه ی ملوس انداخت.) عفریته هم دوستش نداره.. مگه نه عفریته؟!!

پری با شنیدن اسم عروسک ناراحتیش را بابت بی ادبی جزمین از یاد برد و درحالی که داشت چای می خورد به سرفه افتاد.

پری: خدای من جزمین این دیگه چه اسمیه رو عروسکت گذاشتی؟!!

دریل در همین حال به قهقهه افتاد. جزمین اخمی کرد و گفت: مگه چشه خیلی هم قشنگه .

پری: نه اصلا هم قشنگ نیست . اگه واقعا عروسکهاتو دوست داری باید روشون اسمهای قشنگ بذاری .

جزمین : به تو هیچ ربطی نداره من هر اسمی که بخوام روی عروسکم می ذارم عروسک خودمه .به تو پول ندادن که تو کار من فضولی کنی!

دریل: خواهر عزیزم خودتو ناراحت نکن این خانوم کوچولو قوه ی تخیلش پایینه  بهش حق بده . به گمونم تو تنها چیزی که استعداد داره فضولی کردنه مگه نه آدام ؟

پری از شدت ناراحتی دندانهایش را روی هم فشار می داد تا چیزی نگوید . نفسش بند آمده بود.

آدام : دریل! لطفا از این شوخیا با خانوم آریان نکن . تو مگه امروز مثل جو کلاس نداشتی؟ برو دیرت می شه.

دریل از سر میز بلند شد اول نگاهی به جزمین وبعد به پری انداخت چشمکی زد وگفت : خوش بگذره.

بعد از رفتن دریل آدام با اخم به جزمین نگاه کرد و گفت: همین الان بابت حرفهای زشتت از خانوم آریان عذرخواهی کن.

جزمین : اونه که باید از من و عفریته عذر خواهی کنه!

آدام: جزمین! می دونی که اگه به حرف نکنی تنبیه میشی ؟

جزمین با ناراحتی زیر لب گفت معذرت می خوام  و به سرعت به سمت راه پله ها دوید .

آدام: نیازی نیست میز صبحانه رو جمع کنی مستخدم یک ساعت دیگه میاد . برو پیش جزمین و حواست باشه که اون دختر خاصیه سعی کن درکش کنی. منم می رم تا به  کارام برسم تو این کاغذ شماره همراه خودم و برادرامو نوشتم .اگه مشکلی پیش اومد حتما تماس بگیر .

آدام کاغذ را روی میز گذاشت . پری آنقدر از طرز رفتار این خانواده شوکه بود که نتوانست حرفی بزند سرش را به علامت تایید تکان داد ، کاغذ را برداشت  و به سمت اتاق جزمین در طبقه ی بالا رفت.

 

 

یک عاشقانه ی نامتعارف

بخش سوم

 

این دفعه ی اولی بود که پری خانه ها و خیابان های اطراف عمارت را می دید. ساندویچی برای خودش خرید و همانجا خورد  بعد از یک فروشگاه مقداری  خرید کرد تا یخچال پر باشد و حداقل صبح ها برای خوردن صبحانه چیزی پیدا کند. موقع خارج شدن از فروشگاه ناگهان با دختری برخورد کرد. پری برای اینکه تعادلش را حفظ کند دستش را به دیوار گرفت و تمام بسته های خریدش نقش بر زمین شد. دختری که به او تنه زده بود با ناراحتی گفت:

" اوه ببخشید اصلا ندیدمت که  داری میای بیرون . بذار کمکت کنم اینها رو جمع کنیم. "

هر دو خم شدند و مشغول جمع کردن بسته های خرید شدند.

پری : خواهش میکنم عیبی نداره .به هر حال پیش میاد.

دختر جوان  با لبخند و لحن گرمی پرسید: این دفعه ی اولیه که اینجا می بینمت . چون اینجا محله قدیمی هست من تقریبا همه  رو می شناسم . تازه به اینجا نقل مکان کردی؟

پری به صورت دختر که تقریبا هم سن و سال خودش بود خیره شد . او چشمهای سبز،موهای قهوه ای، پوست گندمی و اندام کشیده ای داشت.

«آره حقیقتش تازه دو روزه اینجا اومدم. البته برای کار ولی همینجا زندگی می کنم.»

«برای کار؟ گفتی کجا کار می کردی؟ »

پری با تعجب گفت : من که هنوز نگفتم کجا کار می کنم. چه طور مگه؟!

کنجکاوی دختر جوان برای پری غیر عادی بود. او فکرش را هم نمی کرد که در یک کشور غربی همسایه ها انقدر کنجکاو باشند. چون کاملا برعکسش را شنیده بود. دختر جوان که متوجه شد زیاده روی کرده با ملایمت خندید و گفت

«من مونیکا پارکر هستم. یک خیابون پایین تر از اینجا زندگی میکنم. از آشنایی باهات خوشوقتم .»

«من پری آریان هستم. همچنین.»

پری داشت می رفت که دید مونیکا با فاصله ی کمی از او به راه افتاد و زیر چشمی نگاهش میکرد. مونیکا جلوتر آمد وگفت : انگار با همدیگه هم مسیریم. تو هم آپارتمانت توی خیابون بالایی؟

«من توی عمارت زندگی می کنم نه آپارتمان و فاصله اش تا اینجا زیادتره. حدودا یه بیست دقیقه ای پیاده روی داره.»

«واقعا توی عمارت زندگی می کنی؟!  کدوم عمارت؟ »

پری که فهمید حریف کنجکاوی مونیکا نمی شود با بی حوصلگی گفت :

«عمارت آقای اسمیت. انگار که شما اینجا از همه چیز اطلاع داری پس حتما می شناسیش. من پرستار دخترکوچولوشون یعنی جزمین هستم. واقعا دختربامزه و خوشگلیه نه؟»

دختر جوان اخمهایش در هم رفت و زیر لب گفت «پس تو پرستارعمارت اسمیت ها هستی .»

مونیکا به فکر فرو رفت . و پری پرسید :

«خانواده آقای اسمیت رو می شناسی؟ آخه یکدفعه ساکت شدی.»

« آره  تا حدودی می شناسمشون . فقط برای من عجیب بود که انقدر زود یه پرستار دیگه گرفتن. خوب دیگه من یادم افتاد که باید برگردم فروشگاه یه چیزمهمی یادم رفته بخرم. فعلا .»

مونیکا با عجله از مسیری که با پری پیاده روی کرده بود برگشت. پری به جمله آخر مونیکا فکر کرد و بالافاصله یاد حرف دریل افتاد که می گفت پرستار قبلی فقط یک هفته در این عمارت دوام آورد. او با خودش فکر کرد مگر اسمیت ها چه جور خانواده ای هستند که هیچ پرستاری زیاد آنجا دوام  نمی آورد . شاید هم بخاطر جزمین است. ظرف همین چند ساعتی که با او بازی کرده بود متوجه غیرعادی بودن بعضی بازی ها و حرفهایش شده بود

وقتی به عمارت برگشت مستقیم به طبقه ی بالا سمت اتاق جزمین رفت. اما کسی در اتاق نبود با خودش فکر کرد «حتما بچه رو بردن تا بهش غذا بدن. » او به این فکر افتاد الان که کسی در خانه نیست می تواند به پدربزرگش زنگ بزند تا احوالش را بپرسد از دیروز که مستقیما از خانه ی آنها به سمت عمارت آمده بود دیگر سراغی از او نگرفته بود . تلفن خانه ی پدر بزرگ را با موبایلش گرفت بعد از چند بوق مادر بزرگش جواب داد:

«بله؟»

«سلام.خوبین ؟»

«سلام. شما؟ »

«عه مادربزرگ منو نشناختین! پری ام دیگه. »

«کاری داشتی؟»

«اوممم. می خواستم بهتون خبر بدم که محل کارم خیلی خوبه و اتاق بزرگ و مناسبی دارم. چون پدربزرگ موقع رفتن من نگران بود یک وقت مشکلی پیش نیاد خواستم بگم تا خیالشون...»

«باشه بهش می گم . من باید قطع کنم کلی کار و گرفتاری دارم. »

«ببخشید می شه گوشی رو بدین به خود پدر بزرگ تا باهاش صحبت کنم ؟»

«پدربزرگت حالش خوب نیست بعد از قشقرق آخری که درست کردی دائم زیر ماسک اکسیژنه .من نمی دونم تو توی اون دنیا چه طوری می خوای در پیشگاه خداوند جواب بدی؟! الحق که به مادرت رفتی. اون هم هر جا پاشو می ذاشت آشوب به پا می کرد و آرامش رو از ما می گرفت. »

«اما مادر بزرگ اون دفعه که من...!!»

پری صدای قطع کردن تلفن را از آن طرف خط شنید  و با ناراحتی ادامه حرفش را خورد.

«هیچ وقت نفهمیدم مادربزرگ چرا انقدر از من متنفره. »پری آهی کشید و دوباره به سمت اتاق جزمین رفت  .در راهرو متوجه شد که از یکی از اتاق ها صدای شر شر آب میاد. باخودش فکر کرد این اتاق هیچکدوم از اعضای خانواده نیست نکنه یک وقت لوله آب ترکیده باشه؟!

 پری با نگرانی در اتاق را به آهستگی باز کرد . اتاق تقریبا تاریک بود و به غیر از نور مهتابی که از پنجره می تابید روشنایی دیگری جود نداشت . پری چشمهایش را  با دست مالید و بعد از مدتی که به تاریکی عادت کرد متوجه شد که صدای آب از داخل حمام اتاق می آید انگار کسی داشت دوش می گرفت . او تصمیم گرفت برگردد که ناگهان پایش با شدت بگوشه ی میز برخورد کرد و از درد آه کشید و به خود پیچید . از شدت درد چند لحظه روی زمین نشست و متوجه کتابی شد که از  روی میز به زمین افتاده بود . رویش نوشته شده بود: « وردهای جادویی و راه های مقابله با آن. »

پری با خود فکر کرد یک نفر چه قدر می تونه خیالاتی باشه که به جادو و جادوگری فکر کنه وبدتر از اون دنبال راه مقابله باهاش باشه. پری پوزخندی زد و به جلد کتاب نگاهی انداخت. از فرم و رنگ و روی جلد کتاب و صفحات داخلش کاملا پیدا بود که کتاب خیلی قدیمی است.

«مشکلی پیش اومده خانوم؟»

پری با تعجب به سمت جهت صدا نگاه کرد. صدای آب قطع شده بود . ومرد جوانی با سر خیس تا نیمه بدنش را از پشت در به بیرون کشیده بود.. او که مشخص بود حمامش نیمه کاره مانده است با کنجکاوی از لای در به بیرون نگاه میکرد به غیر از سر و دست و بالای سینه اش بقیه ی بدنش پشت در پنهان بود اما همان مقداری که نمایان بود کاملا مشخص می کرد که این مرد جوان علاقه ی زیادی به ورزش کردن دارد. سینه ستبر وپهن ، بازوهای بزرگ و در هم گره خورده ، موهای سیاه بلندش که تا روی شانه هایش می آمد آب را چکه چکه روی زمین  می ریخت و چشمان پرسشگر سبزش با آن مژه های مشکی فر خورده به پری خیره شده بود.

«خانوم شما حالتون خوبه؟!!»

 پری که چند لحظه ای ماتش برده بود ناگهان با این حرف به خودش آمد

«بله... بله من خوبم . ببخشید واقعا! من فکر کردم لوله آب ترکیده که اومدم اینجا. پس این شما بودین الان فهیدم. اومممم. ببخشید شما؟ »

«خانوم شما اومدین تو اتاق من تو تایم استراحت وحمامم . احتمالا من باید از شما بخوام خودتونو معرفی کنید!! »

«اووه ببخشید من منظور بدی نداشتم آخه هول شدم. من پری آریان هستم پرستار جزمین.»

«خانوم آریان چرا رو زمین نشستین؟ کتاب من دست شما چه کار می کنه؟! و اگر لطف کنین برین بیرون از اتاق بذارین من به کارم برسم.»

پری با خجالت و ناراحتی از روی زمین بلند شد که محکم سرش به میز خورد

«اه بازم این میز لعنتییی!!! آخ »

«ها ها ها... آدام اینجا چه خبره معرکه گرفتی؟ »

پری خیلی خوب این صدای طعنه آمیز رو می شناخت. دریل!! فقط همینو کم داشت.

دریل: خانومی تو اتاق برادرم دنبال چی می گردی؟

پری: برادرت؟! آها پس ایشون برادر سوم هستن. من داشتم توضیح می دادم به خودشون که فکر کردم اتاق خالیه برای همین وقتی صدای آب رو شنیدم نگران  شدم که لوله نترکیده باشه.

دریل قیافه ی متفکری به خودش گرفت و با لحن جدی گفت: جدیدا حس می کنم لوله های آب اتاق منم یه صداهایی می دن اللخصوص شبها . اگر از اتاق منم صدای چک چک  آب شنیدی  تعارف نکن حتی لازم نیس که در بزنی !!

دریل پوزخندی زد و جمله آخرش رو با چشمک گفت.

پری که متوجه نیش کلام دریل شده بود . زیر لب گفت :« واقعا که !» و لنگ لنگان به سمت خروجی اتاق به راه افتاد .

دریل : چرا لنگ می زنی ؟

پری با اخم به سمت دریل نگاه کرد:  «پام به گوشه  میز گیر کرد وگرنه قبل از اینکه مزاحمتی درست کنم صدبار رفته بودم واقعا متوجه نمی شم چرا حرف منو باور نمی کنی؟»

پری ناگهان حس کرد حالت نگاه دریل عوض شد و رنگ چشمش از عسلی به قرمز متمایل شد  و چهره اش در هم رفت او جهت نگاه دریل را دنبال کرد و تازه متوجه شد انگشت کوچک پایش خونریزی دارد.

«چرا چشمات قرمز شده؟! »

پری زیرنور مهتاب که صورت دریل را روشن کرده بود متوجه شد علاوه بررنگ چشمش حالت دهانش هم تغییر کرده بود . دندان های نیشش از لای لبش بیرون زده بود . سایه ی شاخ وبرگ درختان صورتش را دائم تاریک و روشن می کرد . دریل ناگهان به سمت پری یورش برد و او را به زمین انداخت .

پری:  نههه! ولم کن ..چه غلطی می کنی؟

دریل به سمت پری روی زمین خم شد که ناگهان دو دست او را روی هوا بلند کرد و به عقب هل داد او آدام بود که به سرعت لباسهایش را پوشیده بود تا بتواند جلوی برادرش را بگیرد .

آدام : داری چه غلطی می کنی دریل؟!! لعنتی آروم باش!

او در حین ادای این جملات پیشانیش را به پیشانی دریل دوخته بود و با دو دستش شانه های برادرش را به شدت تکان می داد.  آدام ناگهان به سمت پری که هنوز هاج و واج روی زمین افتاده بود نگاه کرد و داد زد:

«مگه بهت نگفتم از اتاق من برو بیرون ؟ پس چرا هنوز نشستی؟!»

پری از شدت ترس درد پایش را از یاد برد و دوان دوان از اتاق آدام خارج شد. وقتی به اتاق خودش رسید در راقفل کرد. با سرعت به سمت چمدانش رفت و لباسهایش را با عجله و تا نشده  داخل چمدان فرو  می کرد . او داخل چمدان ناگهان عکس پدر و مادرش را دید  و یادش آمد از وقتی آنها مردند به این بدبختی افتاد . خانه ی پدربزرگش هم که بخاطروجود مادربزرگ بدذاتش جایی نداشت. او با هجوم این افکار ناگهان دست از جمع کردن لباسها کشید . بغضش ترکید و با درمانگی روی زمین افتاد . او جایی برای رفتن نداشت...

 

 

 

یک عاشقانه ی نامتعارف

بخش دوم

 

نور آفتابی که از پنجره ی اتاقش به روی چشمانش می تابید بیدارش کرد. چند لحظه زمان برد تا یادش آمد در منزل اسمیت هاست برای پرستاری از دختر کوچک خانواده  یعنی جزمین . پری کش و قوسی به بدنش داد و بعد از شستن صورتش تصمیم گرفت آرایش ملایمی بکند تا گرفتگی و خواب آلودگی چهره اش از بین برود و اثر بهتری روی اعضای خانواده که الان کارفرمای او بودند بگذارد. او جلوی آینه  با وسواس خاصی رژ لب کمرنگ گوشتیش را به لبهایش می مالید که ناگهان با شنیدن فریاد دختربچه ای به خودش آمد.

« نه... !!منو نکش .به من رحم کن . خواهش میکنم...»

وقتی پری صدای فریادهای دلخراش را شنید  شوکه شد  ورژ لب از دستش افتاد .  قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد و دستانش به لرزه افتاد .او که ناخودآگاه غریزه ی دفاعش فعال شده بود با وحشت به اطراف اتاقش نگاه کرد  یک گلدان چینی از روی سر در شومینه برداشت و به قصد نجات بچه به سمت راهروی بیرون اتاق دوید.

« نه ..نههه! خواهش می کنم این کارو نکن من طاقتشو ندارم .» صدای بچه در حین گفتن این جملات به هق هق افتاد.

پری جهت صدا را شناسایی کرد و به سمت یکی از اتاقهای عمارت دوید در حالی که گلدان را بالا برده بود درب اتاق را با شدت باز کرد و فریاد زد: « ولش کن عوضییییی !»  اما وقتی به اطراف اتاق نگاه کرد به جز یک دختربچه ی کوچک شش الی هفت ساله که اطرافش را عروسکهای مختلف احاطه کرده بود  چیز دیگری ندید.

پری سراسیمه به سمت دختربچه دوید و دستهایش را روی شانه های  نحیفش گذاشت.

پری: « چی شده عزیزم کی اذیتت کرده؟! اصلا نترس تو الان در امانی»

دختربچه که چشمهایش از تعجب گرد شده بود سرتاپای پری را برانداز کرد و با لحن مطمئنی گفت :« من هیچ وقت نمی ترسم .اونه که باید بترسه !» و با انگشتش به سمت یکی از عروسکهایش اشاره کرد که با یک شال به پایه ی صندلی بسته شده بود و یکی از دستانش از مچ کنده شده بود و به زمین افتاده بود.

پری حس کرد  به یکباره آب سردی روی سرش ریخته شد. تمام بدنش بی حس شد و با شگفتی به سمت دختر بچه نگاه کرد . حالا می توانست با دقت بیشتری به صورتش نگاه کند. چشمان آبی ,پوستی روشن , لبهای قلوه ای قرمز, موهای طلایی و.. در مجموع تمام  آن چیزی که یک دختربچه ی دوست داشتنی و معصوم را زیباتر می کرد. اما بازی کودکانه اش هیچ دخلی به زیباییش و ذره ای نشان از معصومیتش نداشت. پری با خود فکر کرد( بازی کودکانه؟ اما من و دوستام هیچ وقت از این بازیها نمی کردیم. این بیشتر شبیه فیلم ترسناکه! شایدم در این کشور بچه ها از این بازیها می کنن ,شاید الان بچه ها عوض شدن ,شاید...)

«اینجا چه خبره؟ اینهمه سرو صدا برای چیه؟!!»

پری به سمت در برگشت  وجوزف را دید که با تعجب و ناراحتی به او زل زده بود. او نیم نگاهی به دختر بچه انداخت و سپس با چشمهای نافذ سبزش به پری خیره شد دستش را جلوی سینه اش گذاشت و با ناراحتی گفت: « ما شما رو استخدام کردیم تا جزمین رو مدیریت کنین. اون رو سرگرم کنین و در عین حال ادب و طرز رفتار درست رو بهش آموزش بدین نه اینکه خودتون هم عامل اضافه ای برای پریشانی حال جزمین و سر وصدا در خونه بشین. خانوم ما تو این خونه نیاز به آرامش داریم.!!» جوزف جمله آخرش را با لحن بلند تری ادا کرد.

پری به یکباره به خودش آمد و به سمت جوزف رفت « سلام صبح به خیر. حقیقتش من تو اتاقم داشتم حاضر می شدم که این سروصداها شروع شد. من صدای  جزمین رو شنیدم که کمک می خواست بعد که خودمو رسوندم دیدم انگار داشته بازی می کرده من الکی نگران شده بودم .»

جوزف با ناراحتی به جزمین نگاه کرد و گفت :« مگه  دفعه ی آخر به آدام قول ندادی  دختر خوب و آرومی باشی و شلوغ نکنی؟»

جزمین : «ببخشید جو دیگه تکرار نمیشه. »

جوزف: «آفرین دختر خوب. بیا نزدیکتر و با پری آشنا شو .پرستار جدیدت. »

پری:« چه خانوم کوچولوی خوشگلی عین فرشته هاست.»

جزمین که حسابی از این تعریف ذوق زده شده بود لبخندی زد و دوباره مشغول بازی با عروسکهایش شد.

جوزف : « خانم آریان چند لحظه میاین بیرون؟ کارتون دارم » پری پشت سر جو به راه افتاد آنها به نشیمن خانه در طبقه پایین رفتند و روی مبل نشستند.»

پری: « ببخشید که اینو می پرسم ولی لازمه که بدونم جزمین زیاد تلوزیون می بینه؟ احیانا برنامه ها و سریالهای مخصوص بزرگترها رو نگاه نمی کنه؟»

جوزف: « چه طور مگه؟!»

پری با تردید گفت: «آخه.... حقیقتش به نظر من رفتارش با اون عروسک بیچاره شبیه یک دختر بچه ی هفت ساله نبود. اون یکی از عروسکها رو با شال بسته بود و به طرز فجیعی داشت شکنجه ش می کرد.»

جوزف چشمهایش از تعجب گرد شد وبا نگرانی به یک سمت سالن خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: «دوباره قراره تکراربشه..»

پری ناگهان با شنیدن قهقهه ی بلندی یکه خورد.

« اوووه... هاهاها.... ! برادر خیلی زودتر از اون چیزی که فکر کنی اتفاق می افته چون به نظرم این پرستار جدیده چه طوری بگم.. اگه اون قبلیه یک هفته اینجا دووم آورد این عمرا ظرف دو روز فرار می کنه می ره. جزمین باهوش تر از این حرفاست  که به پرستار احتیاج داشته باشه تو که می دونی! همه اینها زیر سر آدام . نمی دونم چه اصراری داره که هر کسی رو از کنار خیابون برمی داره میکنه پرستار.»

جوزف:« دریل !! لطفا یکم رعایت کن آخه این چه وضعشه. خانوم آریان من از طرف برادرم از شما عذر میخوام . اون بعضی وقتا تو مزاح کردن زیاده روی می کنه. »

پری با ناراحتی به دریل نگاه کرد . او همان پسری بود که در عمارت را باز کرد . پری با خودش فکر کرد: (دیشب هم با لحن بد باهام حرف زد ولی الان دیگه داره از حد می گذرونه. پسره ی مغروره پرمدعا .پس اسمش دریل.) او خیلی دلش  می خواست دریل را سرجایش بنشاند ولی می دانست که اگر آنها را نارا حت کند هیچ جایی برای زندگی کردن ندارد آن هم در یک کشور غریب. دفعه ی آخر مادر بزرگ خیلی واضح به او گفته بود که یاجای تو در این خانه است یا من.

دریل :« هی جو! از طرف خودت حرف بزن. من کاملا جدی گفتم اینهم مثل پرستارای قبلی  زود از این عمارت می ره  چون هیچ کدوم کارشونو بلد نیستن. حداقل قبلیه یه مقدار سرحال تر بود .این  یکی که مثل ماتم زده هاس آدم گریه اش می گیره نگاش کنه .»

( نه مثل اینکه این آدم وقیح تر از این حرفاست که معنی سکوتمو بفهمه فقط به مزرخرفاتش ادامه میده .) پری با مشتهای گره کرده از روی مبل به تندی بلند شد

پری: « آقای محترم یادم نمیاد قبلا زیارتتون کرده باشم. چه طور به خودتون اجازه می دین درباره من اینجوری حرف بزنین وقتی اصلا منو نمی شناسین ؟کی به شما گفته من از پس کارم برنمیام ؟نگهداری از یه دختربچه کوچولو که البته کاملا مشخصه اخیرا نظارتی رو بازیها و رفتاراش نداشتین و براتون سخت بوده ,اتفاقا برای من اونقدرا هم مشکل نیست.»

پری این جملات را با لحن محکم و بلندی ادا کرد. سپس به سمت جوزف نگاه کرد و گفت :« جوزف من می رم طبقه ی بالا پیش جزمین. ممنون از اینکه به حرفهام گوش دادی»

او سپس به سمت راه پله ها حرکت کرد که ناگهان دریل جلویش را گرفت و با لحن سرد و مطمئنی گفت: « من برای اینکه چه طور حرف بزنم نیاز به اجازه کسی ندارم.»

جوزف : « درییییل... تمومش کن. لطفا! »

دریل پوزخندی زد و کنار رفت و پری با سرعت از پله ها بالا رفت و به جلوی در اتاق جزمین رسید. قبل از اینکه وارد اتاق شود چند بار نفس عمیق کشید. هنوز هم دستهایش از شدت خشم و ناراحتی می لرزید :( من آرومم  یعنی باید آروم باشم. هیچ کس نمی تونه کارمو ازم بگیره نه دریل عوضی نه این دختربچه )

او به آرامی در زد و وارد اتاق شد .جزمین مشغول بازی با عروسک دیگری بود او نیم نگاهی به پری انداخت و دوباره مشغول شد. پری به صندلی نگاه کرد. اثری از آن عروسک بخت برگشته که دستش کنده  شده بود ندید نفس راحتی کشید و کنار جزمین روی تخت نشست.

پری: «می دونستی موهات خیلی خوش رنگ و پرپشته؟»

جزمین به سمت پری نگاه کرد. پری لبخندی زد حالا موفق شده بود توجه  کامل بچه را به خودش جلب کند.

جزمین: «اوهوم می دونم.»

پری: «وقتی کسی ازت تعریف می کنه باید ازش تشکر کنی.اینجوری نشون می دی دختر کوچولوی باادب و باهوشی هستی. اگه دوست داری شونه و کش بیار تا برات موهاتو ببافم یه وقت کرک نشه.»

جزمین:« من دختر کوچولو نیستم.»

او به سمت میز توالت اشرافی سفید رنگش رفت و یک برس و چند کش سر رنگی آورد. پری تا دو ساعت با جزمین و بازیهای عجیبش سرگرم بود و بعد برای استراحت به سمت آشپزخانه در طبقه ی پایین رفت.

او در یخچال را باز کرد ولی به غیر از یک پارچ آب و دو کنسرو تاریخ گذشته چیزی پیدا نکرد.

 (آخه چه طور ممکنه خانواده ی به این ثروتمندی با این عمارت بزرگ چیزی تو یخچالشون نداشته باشن.)او تمام کابینتها را گشت ولی چیزی پیدا نکرد تصمیم گرفت برای ناهار و خرید بعضی اقلام ضروری که جایشان در یخچال خالی بود به بیرون برود. در راه او با خودش فکر میکرد ( چه طور ممکنه جزمین در طی روز گرسنه نشه و بهانه گیری نکنه؟ حتما برادراش هر روز براش غذا از بیرون می گیرن. ولی صبحانه رو چی کار می کنه؟ اینا بچه رو به امان خدا ول کردن.)

 

 

 

یک عاشقانه نامتعارف

بخش اول

 

تاکسی مقابل عمارتی بزرگ توقف کرد. پری از پنجره ماشین به بیرون نگاه کرد. با خودش فکر کرد که اگر بتواند در این عمارت زیبا مشغول به کار شود علاوه بر گرفتن حقوق وجای خواب مجانی حس زندگی لاکچری را هم تجربه خواهد کرد. درب بیرونی عمارت نیمه باز بود به همین دلیل بدون زنگ زدن داخل شد محوطه ی بیرونی عمارت بیشتر به باغ شباهت داشت تا حیاط .در دو طرف ورودی باغ تا درب عمارت درختانی سربه فلک کشیده نمایان بود باد خشک و خشن ماه اکتبر شاخه ها را تکان میداد و مه غلیظی عمارت را در هاله ای از ابهام فرو برده بود. بعد از 5دقیقه پیاده روی در باغ پری بالاخره به درب داخلی عمارت رسید. صدای زوزه ی گرگی از دوردست طنین انداز شد. پری با خود فکر کردحتما خیالاتی شده  و امکان ندارد در شهر گرگی وجود داشته باشد. او دستش را بالا برد تا در بزند اما قبل از آنکه دستش دستیگره را لمس کند در باز شد و دو چشم گربه ای عسلی مقابلش نمایان شد.

ً سلام آقا خوب هستین؟ من پری آریان هستم . رزومه ام رو به مرکز کاریابی داده بودم اونها به من آدرس و شماره اینجا رو دادند و طی صحبتی که با آقای اسمیت داشتم قرار شد که یک هفته آزمایشی اینجا مشغول به کار بشم البته نمیدونم اون کسی که باهاش صحبت کردم شما بودین یا نه ولی من با اینکه تا بحال به طور حرفه ای از بچه ها نگه داری نکردم..."

" شما همیشه اینقدر پرحرفی؟؟" 

پری که چشمهایش از تعجب و خجالت گرد شده بود با خود فکر کرد : (لعنتی زیاد حرف زدم.. اه پسره ی بی تربیت گستاخ ) او ناخودآگاه به اندام و صورت پسر جوان نگاهی گذرا انداخت .موی بلوند با فرمی که اکثر مدلها و هنرپیشه ها آن روزها استفاده می کردند، چشمهای گربه ای و درشت عسلی، قد بلند، چهارشونه و عضلاتی که حتی از زیر گرم کن گشاد مشکیش خودنمایی می کرد. پری با خود فکر کرد ( شایدم حق داره انقد مغرور  و گستاخ باشه) 

" نه من پرحرف نیستم فقط دارم خودمو معرفی می کنم. "

پسر جوان پوزخند احمقانه ای زد ، در را نیمه باز گذاشت و به داخل عمارت وارد شد.

" جو بیا ببین این خانوم کوچولو چی می گه، انگار پرستار جدیده. من نمی دونم آدام احمق اینها رو از کجا پیدا میکنه"

پری از شدت ناراحتی مشتهایش را به هم فشرد و لبهایش را گاز گرفت تا مبادا چیزی بگوید که بعدا پشیمان شود.

" سلام .بهتره بیاین داخل .هوا سرده" 

پری سرش را بالا اورد و این بار خودش را مقابل پسر دیگری دید. با موهای کوتاه مشکی، چشهای سبز و پوستی رنگ پریده. او لبخندی زد و پشت سر پسر جوان وارد امارت شد . 

" اتاق شما طبقه ی بالاست الان بهتره برین استراحت کنین از فردا صبح کارتونو شروع میکنین چون الان جزمین خوابه"

پری نگاهی به اطراف انداخت . سالن اصلی عمارت از آنچه که فکر می کرد بزرگ تر بود و به چند بخش مجزا تقسیم می شد. اکثر لوازم خانه قدیمی و در عین حال شیک و گرانقیمت بودند. دیزاین کلی حاکم بر عمارت متعلق به سده 19 میلادی بود و نه 21. 

او گلویش را صاف کرد و گفت "ببخشید شما کسی بودین که من باهاش پشت تلفن صحبت کردم؟ 

"نه اون برادر بزرگم آدام بود اسم من جوزف هست. در نهایت آدام کسیه که تصمیم می گیره شما اینجا بمونید یا نه البته اگر خودتون تمایل داشتین که از جزمین مراقبت کنین "

پری با لبخند گفت" من عاشق بچه هام بخصوص دختربچه های کوچولو و ناز. اگر خواهرتون شبیه شما باشه حتما ناز هم هست. بنابراین من مشکلی با این کار ندارم و حتما هم تمایل دارم اینجا بمونم"  پری با خودش فکر کرد ( شاید یکم زیاده روی کردم نباید خودمو انقدر مشتاق نشون بدم. پری تو چت شده؟!!)

جوزف لبش رو گاز گرفت و سرش رو از خجالت پایین انداخت. و زیر لب گفت :" بهتره که انقدر از این بابت مطمئن نباشین..." او با دستش به سمت راه پله ها اشاره کرد و گفت " دنبال من بیاین اتاقتون بالاست. ببینید ازش راضی هستین یا نه اگر بد بود فردا بهم بگین تا به آدام اطلاع بدم یک اتاق دیگه بهتون بده"

(پس آدام اینجا رئیسه. اون کسیه که باید روش اثر خوب بذارم . من هرطور شده باید اینجا بمونم. من نمی تونم به خونه ی پدربزرگ برگردم...) در نهایت  جوزف در راهروی سالن طبقه ی بالا مقابل یکی از درها توقف کرد .

" این اتاق شماست. اگه کاری داشتین اتاق رو به رو سمت راست راهرو هستم. "

پری خواست تشکر کند ولی قبل از آن جوزف راهرو را باسرعت ترک کرده بود. انگار که چندان از مصاحبت با یک ادم غریبه لذتی نمی برد. پری وارد اتاق شد. همه وسایل اتاق شیک و تمیز بودند . سرویس بهداشتی ، وان و روشور هم از سنگ مرمر گرانقیمت ساخته شده بود. او  همانطور که چمدانش را باز می کرد شروع کرد به مرور اتفاقات گذشته. اتفاقاتی که از زمانی که به آمریکا مهاجرت کرده بود در مدت بسیار کوتاهی برایش پیش آمده بود.

( اگر پدر و مادرم هنوز زنده بودن، هیچ وقت مجبور نمیشدم ایران رو ترک کنم و با این وضع مالی در به در دنبال کار بگردم و هر نوع رفتاری رو تحمل کنم. من واقعا نمی فهمم چرا پدربزرگ اصرار داشت بیام اینجا پیشش زندگی کنم با وجود اینکه می دونست مادربزرگ من رو دوست نداره و نمی تونه وجودمو تحمل کنه . مادربزرگ جوری با من رفتار می کرد انگار که من نوه ی پسریش نیستم.  یه موجود غریبه یا شاید هم یک دشمن! آخه واقعا چرا؟؟؟) 

پری روی تخت دراز کشید و به این فکر میکرد که باید خودش را در این کار ثابت کند. باید بتواند بخوبی از جزمین نگهداری کند و نظر مثبت آدام را بدست آورد. وگرنه مجبور است دوباره به خانه ی پدربزرگ برگردد و تحمل کنایه ها  و رفتارهای مادربزرگ برای او سخت و دردآور بود. او مدام این افکار را درسرش دوره می کرد تا اینکه به خوابی عمیق فرو رفت.