یک عاشقانه ی نامتعارف
بخش دوم
نور آفتابی که از پنجره ی اتاقش به روی چشمانش می تابید بیدارش کرد. چند لحظه زمان برد تا یادش آمد در منزل اسمیت هاست برای پرستاری از دختر کوچک خانواده یعنی جزمین . پری کش و قوسی به بدنش داد و بعد از شستن صورتش تصمیم گرفت آرایش ملایمی بکند تا گرفتگی و خواب آلودگی چهره اش از بین برود و اثر بهتری روی اعضای خانواده که الان کارفرمای او بودند بگذارد. او جلوی آینه با وسواس خاصی رژ لب کمرنگ گوشتیش را به لبهایش می مالید که ناگهان با شنیدن فریاد دختربچه ای به خودش آمد.
« نه... !!منو نکش .به من رحم کن . خواهش میکنم...»
وقتی پری صدای فریادهای دلخراش را شنید شوکه شد ورژ لب از دستش افتاد . قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد و دستانش به لرزه افتاد .او که ناخودآگاه غریزه ی دفاعش فعال شده بود با وحشت به اطراف اتاقش نگاه کرد یک گلدان چینی از روی سر در شومینه برداشت و به قصد نجات بچه به سمت راهروی بیرون اتاق دوید.
« نه ..نههه! خواهش می کنم این کارو نکن من طاقتشو ندارم .» صدای بچه در حین گفتن این جملات به هق هق افتاد.
پری جهت صدا را شناسایی کرد و به سمت یکی از اتاقهای عمارت دوید در حالی که گلدان را بالا برده بود درب اتاق را با شدت باز کرد و فریاد زد: « ولش کن عوضییییی !» اما وقتی به اطراف اتاق نگاه کرد به جز یک دختربچه ی کوچک شش الی هفت ساله که اطرافش را عروسکهای مختلف احاطه کرده بود چیز دیگری ندید.
پری سراسیمه به سمت دختربچه دوید و دستهایش را روی شانه های نحیفش گذاشت.
پری: « چی شده عزیزم کی اذیتت کرده؟! اصلا نترس تو الان در امانی»
دختربچه که چشمهایش از تعجب گرد شده بود سرتاپای پری را برانداز کرد و با لحن مطمئنی گفت :« من هیچ وقت نمی ترسم .اونه که باید بترسه !» و با انگشتش به سمت یکی از عروسکهایش اشاره کرد که با یک شال به پایه ی صندلی بسته شده بود و یکی از دستانش از مچ کنده شده بود و به زمین افتاده بود.
پری حس کرد به یکباره آب سردی روی سرش ریخته شد. تمام بدنش بی حس شد و با شگفتی به سمت دختر بچه نگاه کرد . حالا می توانست با دقت بیشتری به صورتش نگاه کند. چشمان آبی ,پوستی روشن , لبهای قلوه ای قرمز, موهای طلایی و.. در مجموع تمام آن چیزی که یک دختربچه ی دوست داشتنی و معصوم را زیباتر می کرد. اما بازی کودکانه اش هیچ دخلی به زیباییش و ذره ای نشان از معصومیتش نداشت. پری با خود فکر کرد( بازی کودکانه؟ اما من و دوستام هیچ وقت از این بازیها نمی کردیم. این بیشتر شبیه فیلم ترسناکه! شایدم در این کشور بچه ها از این بازیها می کنن ,شاید الان بچه ها عوض شدن ,شاید...)
«اینجا چه خبره؟ اینهمه سرو صدا برای چیه؟!!»
پری به سمت در برگشت وجوزف را دید که با تعجب و ناراحتی به او زل زده بود. او نیم نگاهی به دختر بچه انداخت و سپس با چشمهای نافذ سبزش به پری خیره شد دستش را جلوی سینه اش گذاشت و با ناراحتی گفت: « ما شما رو استخدام کردیم تا جزمین رو مدیریت کنین. اون رو سرگرم کنین و در عین حال ادب و طرز رفتار درست رو بهش آموزش بدین نه اینکه خودتون هم عامل اضافه ای برای پریشانی حال جزمین و سر وصدا در خونه بشین. خانوم ما تو این خونه نیاز به آرامش داریم.!!» جوزف جمله آخرش را با لحن بلند تری ادا کرد.
پری به یکباره به خودش آمد و به سمت جوزف رفت « سلام صبح به خیر. حقیقتش من تو اتاقم داشتم حاضر می شدم که این سروصداها شروع شد. من صدای جزمین رو شنیدم که کمک می خواست بعد که خودمو رسوندم دیدم انگار داشته بازی می کرده من الکی نگران شده بودم .»
جوزف با ناراحتی به جزمین نگاه کرد و گفت :« مگه دفعه ی آخر به آدام قول ندادی دختر خوب و آرومی باشی و شلوغ نکنی؟»
جزمین : «ببخشید جو دیگه تکرار نمیشه. »
جوزف: «آفرین دختر خوب. بیا نزدیکتر و با پری آشنا شو .پرستار جدیدت. »
پری:« چه خانوم کوچولوی خوشگلی عین فرشته هاست.»
جزمین که حسابی از این تعریف ذوق زده شده بود لبخندی زد و دوباره مشغول بازی با عروسکهایش شد.
جوزف : « خانم آریان چند لحظه میاین بیرون؟ کارتون دارم » پری پشت سر جو به راه افتاد آنها به نشیمن خانه در طبقه پایین رفتند و روی مبل نشستند.»
پری: « ببخشید که اینو می پرسم ولی لازمه که بدونم جزمین زیاد تلوزیون می بینه؟ احیانا برنامه ها و سریالهای مخصوص بزرگترها رو نگاه نمی کنه؟»
جوزف: « چه طور مگه؟!»
پری با تردید گفت: «آخه.... حقیقتش به نظر من رفتارش با اون عروسک بیچاره شبیه یک دختر بچه ی هفت ساله نبود. اون یکی از عروسکها رو با شال بسته بود و به طرز فجیعی داشت شکنجه ش می کرد.»
جوزف چشمهایش از تعجب گرد شد وبا نگرانی به یک سمت سالن خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: «دوباره قراره تکراربشه..»
پری ناگهان با شنیدن قهقهه ی بلندی یکه خورد.
« اوووه... هاهاها.... ! برادر خیلی زودتر از اون چیزی که فکر کنی اتفاق می افته چون به نظرم این پرستار جدیده چه طوری بگم.. اگه اون قبلیه یک هفته اینجا دووم آورد این عمرا ظرف دو روز فرار می کنه می ره. جزمین باهوش تر از این حرفاست که به پرستار احتیاج داشته باشه تو که می دونی! همه اینها زیر سر آدام . نمی دونم چه اصراری داره که هر کسی رو از کنار خیابون برمی داره میکنه پرستار.»
جوزف:« دریل !! لطفا یکم رعایت کن آخه این چه وضعشه. خانوم آریان من از طرف برادرم از شما عذر میخوام . اون بعضی وقتا تو مزاح کردن زیاده روی می کنه. »
پری با ناراحتی به دریل نگاه کرد . او همان پسری بود که در عمارت را باز کرد . پری با خودش فکر کرد: (دیشب هم با لحن بد باهام حرف زد ولی الان دیگه داره از حد می گذرونه. پسره ی مغروره پرمدعا .پس اسمش دریل.) او خیلی دلش می خواست دریل را سرجایش بنشاند ولی می دانست که اگر آنها را نارا حت کند هیچ جایی برای زندگی کردن ندارد آن هم در یک کشور غریب. دفعه ی آخر مادر بزرگ خیلی واضح به او گفته بود که یاجای تو در این خانه است یا من.
دریل :« هی جو! از طرف خودت حرف بزن. من کاملا جدی گفتم اینهم مثل پرستارای قبلی زود از این عمارت می ره چون هیچ کدوم کارشونو بلد نیستن. حداقل قبلیه یه مقدار سرحال تر بود .این یکی که مثل ماتم زده هاس آدم گریه اش می گیره نگاش کنه .»
( نه مثل اینکه این آدم وقیح تر از این حرفاست که معنی سکوتمو بفهمه فقط به مزرخرفاتش ادامه میده .) پری با مشتهای گره کرده از روی مبل به تندی بلند شد
پری: « آقای محترم یادم نمیاد قبلا زیارتتون کرده باشم. چه طور به خودتون اجازه می دین درباره من اینجوری حرف بزنین وقتی اصلا منو نمی شناسین ؟کی به شما گفته من از پس کارم برنمیام ؟نگهداری از یه دختربچه کوچولو که البته کاملا مشخصه اخیرا نظارتی رو بازیها و رفتاراش نداشتین و براتون سخت بوده ,اتفاقا برای من اونقدرا هم مشکل نیست.»
پری این جملات را با لحن محکم و بلندی ادا کرد. سپس به سمت جوزف نگاه کرد و گفت :« جوزف من می رم طبقه ی بالا پیش جزمین. ممنون از اینکه به حرفهام گوش دادی»
او سپس به سمت راه پله ها حرکت کرد که ناگهان دریل جلویش را گرفت و با لحن سرد و مطمئنی گفت: « من برای اینکه چه طور حرف بزنم نیاز به اجازه کسی ندارم.»
جوزف : « درییییل... تمومش کن. لطفا! »
دریل پوزخندی زد و کنار رفت و پری با سرعت از پله ها بالا رفت و به جلوی در اتاق جزمین رسید. قبل از اینکه وارد اتاق شود چند بار نفس عمیق کشید. هنوز هم دستهایش از شدت خشم و ناراحتی می لرزید :( من آرومم یعنی باید آروم باشم. هیچ کس نمی تونه کارمو ازم بگیره نه دریل عوضی نه این دختربچه )
او به آرامی در زد و وارد اتاق شد .جزمین مشغول بازی با عروسک دیگری بود او نیم نگاهی به پری انداخت و دوباره مشغول شد. پری به صندلی نگاه کرد. اثری از آن عروسک بخت برگشته که دستش کنده شده بود ندید نفس راحتی کشید و کنار جزمین روی تخت نشست.
پری: «می دونستی موهات خیلی خوش رنگ و پرپشته؟»
جزمین به سمت پری نگاه کرد. پری لبخندی زد حالا موفق شده بود توجه کامل بچه را به خودش جلب کند.
جزمین: «اوهوم می دونم.»
پری: «وقتی کسی ازت تعریف می کنه باید ازش تشکر کنی.اینجوری نشون می دی دختر کوچولوی باادب و باهوشی هستی. اگه دوست داری شونه و کش بیار تا برات موهاتو ببافم یه وقت کرک نشه.»
جزمین:« من دختر کوچولو نیستم.»
او به سمت میز توالت اشرافی سفید رنگش رفت و یک برس و چند کش سر رنگی آورد. پری تا دو ساعت با جزمین و بازیهای عجیبش سرگرم بود و بعد برای استراحت به سمت آشپزخانه در طبقه ی پایین رفت.
او در یخچال را باز کرد ولی به غیر از یک پارچ آب و دو کنسرو تاریخ گذشته چیزی پیدا نکرد.
(آخه چه طور ممکنه خانواده ی به این ثروتمندی با این عمارت بزرگ چیزی تو یخچالشون نداشته باشن.)او تمام کابینتها را گشت ولی چیزی پیدا نکرد تصمیم گرفت برای ناهار و خرید بعضی اقلام ضروری که جایشان در یخچال خالی بود به بیرون برود. در راه او با خودش فکر میکرد ( چه طور ممکنه جزمین در طی روز گرسنه نشه و بهانه گیری نکنه؟ حتما برادراش هر روز براش غذا از بیرون می گیرن. ولی صبحانه رو چی کار می کنه؟ اینا بچه رو به امان خدا ول کردن.)